جاش فکر می کرد تابستانی که می گذراند ، کسل کننده ترین تابستان عمرش است .
اما دیدن یک روح در خانه ای جنگلی همه چیز را تغییر می دهد .
ویلی که سال هاست روحی سرگردان است از جاش می خواهد به او کمک کند تا آزاد شود و به آرامش برسد .
جاش مجبور است برای کمک به ویلی به گورستانی قدیمی برود ،
و اینجاست که با صندوقچه ای مدفون رو به رو می شود .
حالا جاش می خواهد راز این صندوقچه را کشف کند .
بخشی از کتاب صندوقچه ی مدفون
با صدای جیغ وحشتناکی از خواب بیدار شدم.
همانطور که قلبم گومگوم میزد، از تخت پریدم بیرون و بدوبدو رفتم سمت پنجره،
مطمئن بودم یا قاِتل عمه اِتل را میبینم که دارد فرار میکند یا با صحنهٔ بهدردبخوری برای نشنال جئوگرافیک روبهرو میشوم که در آن یوزپلنگ آمریکایی دارد بز کوهی را تکهپاره میکند.
نور خورشید صبحگاهی جنگل را سایهروشن کرده بود.
تا آن دورها درختها کشیده شده بودند و جنگل ساکت بود.
قاتلی ندیدم.
از یوزپلنگ آمریکایی هم خبری نبود.
به غیر از چندتا پرنده که بین درختها بال میزدند و پرواز میکردند، هیچ جنبندهای نمیجنبید.
باز هم آن صدای جیغ آمد.
سکوت صبح را شکست؛ حتی از صدای عمه اِتل وقتی برای اولین بار خفاش را دید هم بنفشتر بود.
این بار فهمیدم صدا از سمت جلوی خانه و بیرون اتاقنشیمن میآمد.
شلوارک و سوئیشرتم را پوشیدم و بدوبدو رفتم طبقهٔ پایین.
عمه اِتل توی آشپزخانه ایستاده بود و آرام چیزی را توی قابلمهٔ بزرگی روی گاز هم میزد؛ بویش شبیه سس اسپاگتی بود.
پرسیدم: «چی شده؟ کی داره جیغ میکشه؟»
«آخ، صدای فلورانسه. باید بهت هشدار میدادم. اونقدر بهش عادت کردم که دیگه بهش فکر هم نمیکنم.»
همانطور لال به میزبانم نگاه کردم؛ هنوز همان لباس صورتی دیشبی تنش بود.
درست حدس زده بودم؛ بهعنوان لباسخواب هم ازش استفاده میکرد.
رفتم به اتاقنشیمن و با احتیاط از پنجره نگاهی به بیرون انداختم.
طاووس بزرگی روی نردههای ایوان نشسته بود و پرهای فیروزهایاش زیر نور خورشید برق میزد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.